زنان زندانی به زندان قرچک ورامین میگفتند آخر دنیا. ته ته خط. میگفتند وقتی بیایی این ور دیوار دیگر صدایت به جایی نمیرسد. زنان بلاتکلیف که بسیاریشان حکم نداشتند. زنانی که به دلیل مبالغ ناچیز در زندان بودند. دختران جوانی که به دلیل حمل مواد مخدر بازداشتشده بودند. زنانی که جرمشان قتل بود؛ غالباً قتل همسرانشان. راست میگفتند زندان قرچک ته خط بود.
ساعت دوازده شب به زندان رسیدیم و بعد از بازرسیهای بدنی و تحویل تمامی وسایل شخصیمان از جمله مبالغ پولی که داشتیم و با تحویل گرفتن بستهای مخصوص زندانیان شامل شانه و لیوان یک بار مصرف و … به داخل زندان منتقل شدیم. علیرغم اینکه درون برگههایمان نوشته شده بود بخش قرنطینه، سه چهار نفری به بندهای عمومی و جداگانهای منتقل شدیم و بعد از گرفتن پتویی توسط مسئول بند، کف اتاق خوابیدیم. بعداً از طریق دیگر زندانیان فهمیدیم دلیل قرنطینه کردن زندانیان جدیدالورود هم تشخیص اعتیاد آنها است و هم زدن واکسنهایی چون هپاتیت به دلیل بیماریهایی است که در بندهای عمومی وجود دارد.
روز اول:
حدود ساعت هشت صبح از طریق بلندگوهای زندان اعلام شد که زندانیان برای شمارش به هواخوری بروند. هواخوری حیاط بزرگی بود که بین بندهای پنج و شش مشترک بود. ما و بچههای بند پنج که به بند «بلاتکلیفها» معروف بود امکان دیدن هم را در هواخوری زندان داشتیم؛ اما بچههایی که به بند چهار که «اندرزگاه» نام داشت فرستاده شده بودند عملاً از ما ۹ نفر جدا افتاده بودند. جیره صبحانه زندان، شب قبل پخش میشد. دو عدد نان و تکهای ارده یا مربا. آب جوش هم ساعت پنج صبح درون فلاسک های زندانیان ریخته میشد و طبعاً ما نه فلاسک آبی داشتیم و نه جیره صبحانهای. هرچند زندانیان دیگر با سخاوت، درون لیوانهای یکبار مصرف ما آب جوش ریختند و تکهای نان از سهمیه صبحانهشان به ما دادند.
آب زندان قرچک ورامین شور بود و غیرقابل نوشیدن. در ابتدای ورودمان به زندان گفته بودند با پولهایی که در همان بدو ورود از ما گرفتهاند، برایمان کارتهای بانکی صادر میشود که میتوانیم با آنها از فروشگاه زندان خرید کنیم. کارتهایی که تا یک شب قبل از آزادی به دستمان نرسید و عملاً ما در تمام دورانی که در زندان قرچک بودیم هیچ پولی برای خرید آب آشامیدنی نداشتیم. همه چیز در زندان قرچک پولی بود. از تلفنهایی که به خانوادهها میتوانستی بزنی گرفته تا آب آشامیدنی و لباس و وسایل بهداشتی و اگر لطف و سخاوت زندانیان نبود ما در دورانی که در زندان بودیم عملاً از خوردن آب آشامیدنی محروم میماندیم. روز اول را با تشنگی گذراندیم و در طول روز اجازه داده نشد به خانوادههایمان زنگ بزنیم. آخر شب اعتراض گروهیمان نتیجه داد و توانستیم با خانوادهها تماس بگیریم و آنها را از وضعیت خود مطلع کنیم. ما تشنه بودیم و آب زندان قرچک هم غیرقابل نوشیدن.
روز دوم:
از دیگر زندانیان شنیده بودیم طبقه بالای زندان کارگاههایی برای اشتغال وجود دارد. با هماهنگی مسئولان بند به کارگاههای اشتغال رفتیم. از کارگاه خیاطی و گلدوزی گرفته تا کارگاههای کارتنسازی در بخش اشتغال وجود داشتند. ما را به سمت کارگاهی بردند که مربوط به گروه کارخانجات حامی بود. بنر بزرگی بر دیوار نصب شده بود با این مضمون: «مهم مشکلی نیست که پیش آمده مهم نحوه مواجهه ما با آن مشکل است!»
کاری که باید انجام میدادیم مربوط به سرپیچهای چراغ موتورسیکلت بود. باید سیمی که سر آن بدون روکش بود را با نوک انگشتان دست آنقدر دور فنر میپیچیدیم تا محکم شود و بعد مابقی سیم روکشدار را از درون فنر رد میکردیم. ما سیزده نفر حدود دویست سرپیچ را سرهم کردیم و در همان چند ساعت نوک انگشتان دستانمان تماماً پوست پوست شد. بعداً که با دیگر زندانیان صحبت کردیم فهمیدیم دستمزدی که برای هشت ساعت کار دریافت میکنند، ماهی ۲۰ هزار تومان است! فقط ۲۰ هزار تومان. زنی گریه میکرد که بعد از دو ماه تنها ۱۷ هزار تومان به کارتش واریز کردهاند؛ فقط ۱۷ هزار تومان!
ابدیهای محترمانه:
بندی که من به همراه سه نفر دیگر که اسممان را گذاشته بودند بازداشتیان وزارت کار به آنجا منتقل شده بودیم، بند مالی نام داشت. هرچند زندانیان جرائم دیگر هم در بین زندانیان دیده میشدند اما غالب زندانیان افرادی بودند که به دلیل مسائل مالی در زندان بودند. از دختری که کارفرمایش به نام او دسته چک گرفته بود و آنطور که میگفت تنها به خاطر پنج میلیون در زندان بود تا مدیر آژانس گردشگری که به دلیل پیشفروش تورهای مسافرتی و نوسانات قیمت ارز با یک میلیارد بدهی در زندان بود. زندانیان مالی به خودشان ابدیهای محترمانه میگفتند. میگفتند تا وقتیکه نتوانیم پول شاکیانمان را بدهیم یا رضایت از آنها بگیریم، باید در زندان بمانیم. زنان زندانی در روز دو بار با هم سریال فرار از زندان را که از شبکه نمایش پخش میشد نگاه میکردند صبحها حدود ساعت یازده و عصرها حدود ساعت شش و چه بغضی داشت تماشای آن چشمان پرحسرت که در حسرت زندگی در هوای آزاد میسوختند.
زندان قرچک در وسط بیابان ساختهشده است. بیابانهایی که محل آتش زدن زبالههاست و در طول روز و زمانی که زندانیان در هواخوری هستند رقص زبالههای سوخته شده که در آسمان پرواز میکردند و بر سر و صورت زندانیان مینشستند را میشد دید.
روز آخر:
صبح حدود ساعت هشت و نیم در هنگام شمارش، اسامیمان را برای اعزام خواندند. با دستبند و با چادری که سرمان کردند به دادسرای اوین منتقل شدیم. خانوادهها جلوی در زندان ایستاده بودند. تنها توانستیم برایشان دستی تکان دهیم. آنجا بعد از بازپرسی، بازپرس پرونده قول داد که اگر سیستمهای زندان وصل شوند تا چند ساعت دیگر آزاد میشویم؛ آزادی که تا ساعت نه شب طول کشید. ما را از دادسرای زندان اوین دوباره به زندان قرچک منتقل کردند. شنیدیم که خانوادههایمان را برای گذاشتن کفالت خواستهاند. تا ساعت هفت شب خبری از خواندن اسامیمان نبود چون میگفتند فکس زندان قطع است و ابلاغیه آزادیمان هنوز نرسیده است. حدود ساعت هفت بود که اسامیمان را برای آزادی خواندند. یکی از زندانیان که دختری حدود بیست شش هفت ساله بود، پشت سطل آشغال ضرب گرفت و برایمان خواند و بقیه برای آزادیمان دست زدند و خواندند؛ و ما چه شرمنده بودیم از آنهمه محبت و آنهمه مهربانی که نثار ما میهمانهای سه روزهشان کردند. زنانی که حبسهای طولانی مدت داشتند برای آزادی ما میخواندند و دست میزدند. زنانی که تا آخر عمر فراموششان نخواهم کرد.
گوشهای از هواخوری زندان درخت خشکی بود که در طول روز تعداد زیادی گنجشک روی آن مینشستند و آواز میخواندند. برای ما زندانیان جدیدالورود دیدن آنهمه گنجشک منظره قشنگی بود. روز اول وقتی گفتیم چه قدر دیدن اینهمه گنجشک بر روی این درخت زیباست، زن زندانی که کنارمان ایستاده بود گفت برای روزهای اول دیدنشان خوشآیند است اما به تدریج از تکتکشان متنفر میشوی چون آنها آزاد هستند و میتوانند هر جا که دوست دارند بروند اما تو نمیتوانی.
https://bidarzani.com/28421
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر