فاطمه محمدی نوکیش مسیحی ۱۹ سالهای است که آبان ماه سال گذشته بازداشت و توسط شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب تهران به تحمل ۶ ماه حبس تعزیری محکوم شد، خانم محمدی با پایان دوران محکومیت خود به تازگی از بند نسوان زندان اوین آزاد شده است. این نوکیش مسیحی با نگارش نامهای از درد و رنجهای متحمل شدهاش در دوران بازجویی گفته است. او در این نامه تاکید کرده است در ایام بازجویی به واسطه جنسیت خود مورد بدرفتاری، توهین و ناامنی در اتاق های بازجویی قرار گرفته است.
متن کامل این رنجنامه در ادامه آمده است :
در تمام جلسات بازجویی، بازجوها سؤالاتی در مورد روابط جنسی از من میپرسیدند. در دومین جلسهی بازجویی یکی از بازجوها به من گفت: “از حاج آقا خواهش کردیم تشریف بیاورند با تو صحبت کنند”. حاج آقا که از لحن صحبت کردنش مشخص بود آخوند است، اولین سؤالی که از من پرسید این بود که: “تا حالا با کسی رابطه داشتی؟” پرسیدم: “چه رابطهای؟” گفت: “رابطه بد”. من هم به شدت عصبی شدم و گفتم نه من با کسی رابطه نداشتم. شما دارید به من تهمت میزنید. این کار شما اصلاً درست و اخلاقی نیست. او در ادامه گفت: “مدارکش موجود است. تو این کار را انجام دادی”. خیلی آرام و خونسرد صحبت میکرد. با گریه گفتم “وقتی انجام ندادم چه مدرکی میتواند وجود داشته باشد؟ من نمیدانم شما چه مدرکی علیه من ساختید، ولی من کاری نکردم”.
در دیگر جلسات بازجویی به من میگفتند “برای ما تعریف کن که در روابط جنسی که داشتی دقیقاً چه کار میکردی و آنها چه کار میکردند”. من هر چه میگفتم رابطهای وجود نداشته، آنها قبول نمیکردند. زمان پرسیدن این نوع سؤالها به من میگفتند “چشمبندت را در بیاور و به سمت ما بنشین و به سؤالات ما پاسخ و توضیح کامل بده”. وقتی دیدم دست بردار نیستند گفتم “برای من سخت است که بخواهم در مورد این مسائل حرف بزنم”. آنها گفتند “پس بنویس روی کاغذ و بعد بدون آنکه چیزی بگویم خیلی سریع برگههای بازجویی را جلویم میگذاشتند که توضیحات را بنویسم. ولی من گفتم “نوشتن برایم سختتر از حرف زدن است. من نمیتوانم این کار را کنم”. آنها کنار من ایستادند و فریاد میزدند و به پایه صندلی میکوبیدند تا من بترسم و تسلیم شوم و خواست آنان را انجام دهم. حتی تا آخرین لحظهی بازجویی من را تحت فشار قرار دادند تا مطالبی که میخواستند را برایشان بنویسم.
آخرین سؤال بازجویی هم در همین مورد بود و باز هم یک بازجو که صدایش با بازجوهای قبلی تفاوت داشت و تنها بازجویی بود که از من نخواست چشمبندم را دربیاورم، از بازجوی دیگر خواست که به من برگه بدهد تا توضیحات را بنویسم. من هم دیگر نتوانستم تحمل کنم و شروع به داد و بیداد کردم و آنها هم مرا از اتاق بازجویی بیرون انداختند و به سلول انفرادی برگرداندند. لازم به ذکر است که در تمامی بازجوییها یکی از بازجوها صندلیاش را کنار من میگذاشت و با کمترین فاصله در کنار من مینشست.
چند روز قبل از دستگیر شدنم، یکی از دوستان صمیمیام که دختر است در تلگرام از من خواست شعر مورد علاقهاش و یک سرود پرستشی بخوانم. من هم به صورت “صوتی” برایش فرستادم. این از آخرین چتهای من بود. به همین دلیل در اولین بازجویی، زمانی که تلگرام من را بررسی میکردند، خیلی سریع این چت و فایل صوتی را دیدند و آن را با صدای بلند گوش کردند، من هم صدای خودم را میشنیدم. اتاق بسیار کوچک و پر از بازجو بود. بعد از اتمام فایل صوتی، بازجویی که پشت سر من نشسته بود، شروع به خواندن و تحریر کرد. همه بازجوها به من خندیدند. آنها با لحنی بسیار بد مرا با اسم کوچک صدا میزدند و هر بار با صدای بلند میخندیدند و غش و ضعف میرفتند. صدای خنده یکی از بازجوها به گونهای بود که فکر میکردم از شدت خنده در حال خفه شدن است. در آن لحظات بسیار حالم بد شد، قلب و قفسه سینهام به شدت درد گرفت و تنفس کشیدن برایم بسیار سخت شد و سرفههای ممتد میکردم.
در بازجوییها سعی میکردند از من نوشتهای بگیرند مبنی بر اینکه من با مردان رابطه نامشروع داشتهام؛ و گاهی با سؤالات هدایت شده میخواستند رابطه نامشروع را نتیجهگیری کنند. تمام هدفشان این بود که رابطه نامشروع را به من وصله بزنند و در نهایت مرا وادار به نوشتن داستانی خیالی از روابط جنسی کنند تا با خواندنش لذت ببرند! جز این هدف دیگری نمیتوان برای آن متصور بود، زیرا این مسائل هیچ ارتباطی به موضوع پرونده نداشت.
به همپروندهایام آقای سوزنچی، گفتند: “میدانستی فاطمه رابطه نامشروع داشته؟” و هزاران تهمت دیگر، به من نیز میگفتند: “میدانستی داوود (آقای سوزنچی) با خانمها رابطه نامشروع داشته؟”.
این آزار و اذیتها و تهمتها مختص و محدود به من و آقای سوزنچی نبود. آنها از هیچ کاری خجالت نمیکشند و حتی به مادرم تهمت رابطه نامشروع زدند و این موضوع را به گوش آقای سوزنچی رساندند. زمانی که مادرم متوجه این اتفاق شد به شدت ابراز ناراحتی کرد.
زمانی که در بازداشتگاه بند ۲۰۹ اوین بودم. شب اول، در زمان ورود (شب اول بازداشت)، زندانبانان زن مجبورم کردند بهطور کامل لباسهایم را دربیاورم و آنها به من نگاه میکردند و مقاومت من برای عدم انجام این کار نتیجه نداشت. کش مویم را هم گرفتند و من همیشه موهایم باز بود. زمانی که به بازجویی میرفتم. باید یک مانتو، شلوار گشاد، مقنعه، چادر، جوراب، دمپایی و چشم بند میپوشیدم. مقنعهای که به من داده بودند گشاد بود و موهایم به شکلی بسیار نامرتب از مقنعه بیرون میزد. بازجو از همان اول که از ماشین پیاده شدم تا وارد ساختمانی که قرار بود در آن بازجویی شوم، داد و فریادش شروع شد و با تمام وجود داد میزدند و میگفتند: “موهایت را بکن تو، بدجور داری منو عصبی میکنی، نگذار عصبانی بشوم.” اما مقنعه گشاد بود و فایده نداشت و فریادهایشان هر چند دقیقه یکبار بلند میشد. دیگر عاصی شده بودم، آنها نسبت به این موضوع حساسیت زیادی به خرج میدادند؛ اما سؤالی که ذهنم را مشغول کرده، این است که زمانی که از من در زمینه رابطه نامشروع و جنسی، سؤال میکردند چرا از من میخواستند چشمبندم را بردارم و روی به آنها بنشینم (رو در رو)، به چشمهایشان نگاه کنم!
آستین مانتوام کمی بالا میرفت و از آنجا که دستهایم بسیار ظریف هستند، بازجو به دستانم چشم میدوخت و یکبار به من تذکر ندادند که آستین مانتوام را جلو بکشم، او تمام مدت به دستان من خیره مانده بود!.
در یکی از بازجوییها هم نظر مسیحیت را در مورد روابط دختر و پسر سؤال کرد و در ادامه گفت: “میدانستی فلانی و فلانی با فلانیها رابطه نامشروع داشتهاند؟” و دائم در حال تخریب شخصیتهای مسیحی بود.
زمانی که در زندان بودم، به دلیل عدم بازخورد نامههایم برای دریافت کتاب مقدس و اعتراض به توهینها و… دست به اعتصاب خشک زدم (علیرغم ناتوانی جسمی). در روز دوم، وضعیت قلبم بسیار نامناسب بود، به همین دلیل با اصرارهای فراوان خودم و همبندیهایم قبول کردند مرا به بهداری ببرند. قرار شد از من نوار قلب بگیرند. وقتی وارد اتاق شدم یک آقا برای گرفتن نوار قلب آمد و چون برایم سخت بود که یک آقا این کار را انجام دهد، گفتم من نمیتوانم قبول کنم. پزشک شیفت (آقای مرتضوی) با من دعوا کرد و صدایش را بالا برد و من را از بهداری بیرون کرد؛ و گزارشی علیه من و خلاف واقع، مبنی بر بیاخلاق و مقصر جلوه دادن من تنظیم کرد و مأموری که همراه من بود (خانم پورمند) با آنکه شاهد ماجرا بود، آن را امضا کرد.
از دیگر مواردی که قابل اشاره است می توان گفت، در بازداشتگاه بند ۲۰۹ زمان استحمام اگر از نیم ساعت حتی یک دقیقه فراتر میرفت، خانمهای زندانبان دریچه و یا در حمام را باز میکردند (بدون هیچ تذکر و اطلاع قبلی یا حتی صدا زدن)، و در همان حال نگاه میکردند و شروع به دعوا میکردند. هر چه هم میگفتم نگاه نکنید، کار خودشان را میکردند. وقتی نسبت به این موضوع اعتراض کردم، گفتند: “خانم هستند اشکالی ندارد”! انگار نه انگار که حریم شخصی، مرد، زن، بزرگسال و خردسال و نابینا نمیشناسد.
فاطمه محمدی”
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر